|
|
نوشته شده در 17 ارديبهشت 1395
بازدید : 461
نویسنده : آرمان حسيني
|
|
ای باعث شرار دل و چشم تر مرارفتی و بی خبر که چه آمد به سر مرااکنون که روبرو شده ای فاش گویمتتا با خبر شوی ز شرار جگر مراشبهای تار در دل ویرانه های شهرمی سوخت آتش غم تو تا سحر مراهر جور می کنی بکن ،اما به لب میارنام سفر ، که کشت غم این سفر مراهستم، که خاک پای تو بوسم وگرنه نیستدر پیکر بلازده ،جائی دگر مرااز من جدا مشو ، که اگر نیم گام راهرفتی ، میا که زنده نبینی دگر مرا(یغما) ز دوست دل نستاند بجان دوستای ناصح سفیه ، مده دردسر مرا
|
|
|